انشاء ارگ

مريم سليماني
msolymany@noavar.com


بي خوابي عجيب اذيتم مي كرد.كلافه شده بودم.شب هم دير خوابيدم اما نمي دونم چرا مثل مرغ پر كنده اينور و اونور مي رم.دارم ديوونه مي شم.از بس اين پهلو اون پهلو شدم از خودم بدم اومد.نمي دونم با دستهام چيكار كنم.انگار دستهام اضافي ان.دلم مي خواد مي شد دستهام رو الآن از بدن جدا كنم وفردا دوباره به بدن وصل بشه.تا از دردسر دست در موقع بي خوابي نجات يافت.از آسمون لجم گرفته بود.خدايا چرا صبح نمي شه؟ چرا وقت اينقدر دير مي گذره.ساعت خوابيده بود و اصلا تشخيص زمان هم برام امكان نداشت.چرا هوا اينقدر بد شده.همه جا رو مه گرفته.كلافگي داره ديگه منو به حد جنون مي رسونه.اگر برق بود پامي شدم و انشاء خانم باقري رو مي نوشتم.آخه من از ارگ چي مي دونم؟هميشه مي ريم ونگاهش مي كنيم.يه بارم توش گم شدم. وقتي با راضيه رفته بوديم.حالا قراره انشاهامون رو بنويسيم بعد بريم توي ارگ واونجا بخونيم و در مورد ارگ كنفراس بديم.انشاء نوشتن براي من خيلي كاره سختي يه.خوش به حال راضيه الآن در عرض دو دقيقه يه انشاء مي نويسه مثل ماه.خانم باقري هم اينقدر ازش تعريف مي كنه كه نگو.البته حق هم داره چون خيلي قشنگ مي نويسه. راضيه مي خواد نويسنده بشه.خوش بحالش ولي من هنوز فكر نكردم چيكاره بشم.مامانم مي گه بايد دكتر بشي! اونم دندان پزشك!تا دندانهاي اونو درست كنم.آخه اينقدر خرج دندانپزشكي زياده كه مامانم نمي تونه خرجش رو بده! اما بابام مي گه هر كاره اي شدي بشو فقط به داد دل مردم برس!شايد معلم شدم.البته نه معلم انشاء.شايد هم زبان خوندم. شدم مترجم توريستهايي كه از ارگ ديدن مي كنن.آنوقت علاوه بر ارگ خود شهر رو هم بهشون نشون مي دادم.باغهاي ليمو.نخلستان خرما.اونها هم كم ا زارگ ندارن بخدا! .مثل ارگ قديمي نيستن اما مثل ارگ قشنگن و ديدني.
راس گفتن از قديم كه وقتي بدبختي مياد عطسه و سرفه با هم مياد!اي واي توي اين گير وداردستهام چرا خواب رفتن؟گفتم اونارو لازم ندارم اما انشاء رو چطور بنويسم؟نمي تونم تكونشون بدم.هوا چرا اينقدر بد شده؟ هواشناسي گفت فردا ابري مي شه چرا مه رو پيش بيني نكرده؟هواشناسي مامان بهتركار مي كنه.ديشب راست گفت هوا خيلي سرد مي شه.سفارش كرد لحاف بردارم.محمدهم از ترس سرما با جوراب خوابيد.چرا صداي خور خورش نمياد؟ آخه پوليپ بيني داره تا خوابش ببره به اندازه يه تراكتور صداي خورخورش در مياد.فكر كنم نفت بخاري تموم شده وگرنه اينقدرها هم نبايد اتاق سرد بشه.چرا صداي اذان نمياد؟الآن ديگه بايد وقت اذان شده باشه.بابا چرا براي نماز بلند نمي شه؟عجيبه يعني خواب مونده؟جواد هم امشب بلند نشد.صداي گريه اش نيومد. خدارو شكر مامان تونست يه خواب راحت بكنه.آخه هميشه جواد براي شير خوردن نزديك صبح بيدار مي شه ومامان طفلك ديگه خوابش نمي برد.خدا كنه اين عادت از سرش بيفته.اينقدرمامان اذيت ميشه كه من با خودم مي گم اگه يه روزي شوهر كنم هيچوقت بچه دار نمي شم كه نذاره بخوابم.آخه اصلا تحمل بي خوابي رو ندارم.واي خسته شدم.چرا هيچ اتفاقي نمي افته؟خدايا كمكم كن!چشمهام رو بستم.يك لحظه كه باز كردم.انگار خواب مي ديدم.ديگه از سرما و بي خوابي خبري نبود.مامان‚ بابا ‚محمد‚ جواد همه با لباسهاي عجيب كجا دران مي رن؟
-مامان مامان! اول صبحي كجا ميرين؟من و چرا نمي برين؟بابا صبركن منم بيام! منو تنها نذارين! توروخدا!!

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31223< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي